انشا درباره گلدان

انشا درباره گلدان

انشا درباره گلدان

/انشا درباره گلدان/

***********

مادر بزرگ یک گلدان عتیقه داشت. خیلی قدیمی و خیلی زیبا.آنقدر که نمی شد برایش قیمتی گذاشت.
گلدان همیشه بالاترین نقطه ی قابل دسترسی خانه بود. معمولا بالای رف قطور خانه مادر بزرگ.
گلدان همیشه آن بالا بود..کنار عکس آقاجان و کنار قرآن خطی و چند سرمه دان عتیقه یادگار جوانی مادربزرگ.
گلدان درست عین قرآن خاک خورده وسوسه انگیز می نمود اما بنابراین عهدی قدیمی هیچ کس اجازه نداشت به او دست بزند. جز خود مادر بزرگ و بگم خانم- کلفت مخصوصش. و حتی خود آنها هم هیچ وقت توی ان گل نمی گذاشتند. می گفتند فقط دست های آقاجان اجازه دارد تویش گل بگذارد…آن هم نه هر گلی.
نمی دانم چه شد که درست روزی که به این فکر می کردم که اخر حالا که آقاجان مرده چه ماجرایی است این بالا نشینی گلدان؟-گلدان قیمتی از بالای رف افتاد و شکست.
می دانستم مادر بزرگ بلوا به پا می کند و زمین و زمان را به هم خواهد دوخت.
خرده هایش را جمع کردم و بردم توی خرپشته کنار خمره ممره های قدیمی قایم کردم.
تا شب به خود لرزیدم اما مادر بزرگ اصلا نگاهش هم به جای خالی گلدان نیفتاد. فردا صبح مادر بزرگ توی تخت خواب قدیمی اش مرده بود.
نه نه مرگ مادر بزرگ هیچ ربطی به شکستن گلدان نداشت. یعنی داشت اما نه چون گلدان به جانش وصل بوده مرده باشد.
بعد ها کاشف به عمل آمد بگم خانم-کلفت مخصوصش او را به خاطر اینکه عهد چندین و چند ساله را شکسته…زهر خورانده بود. عمو جان آن موقع اصطلاحی را استفاده کرد در مورد داغی و ظرف و کاسه و اینها…که آن روزهای برایم جالب بود. حالا فکر می کنم الان هم برایم جالب است.

*************

برای من مهم است گوشه ای از خانه را اختصاص دادن به چند موجود آرام و کم توقع،که هر لحظه نگاه به آنها فرح بخش و زینت بخش نگاه مضطرب است.اینها را برای آرامش لحظاتی که از هیاهو و غوغای زمین و زمان درمانده می شوم مهمان خانه خود کرده ام.

یکیشان با شکوفه های صورتی و برگ های براقش خاطرات خوش روزهای گذشته را برایم تداعی می کند.عصرهایی که روی بالکن در کنار گلدانهای بی ریا و مرتب مادرم می نشستیم و در لابلای خنده هایمان که صدایش کوچه را پر می کرد ،چای می خوردیم .نمی دانم چه عطر و طعمی داشت چای مادر که الان هیچ چیز رنگارنگی مزه آن را تکرار نمی کند.من فکر می کنم عشق نهفته در وجود مادر به ذرات آن حیات بخشیده بود که آنقدر گوارا بود. شاید اکسیر همین عشق سرشارش بود که هر گلی را بانوازش دستانش شکوفا می کرد .همسایه ها می گفتند مادرم “سبز انگشتی“است چون وقتی گلی را می کاشت سرسبز و شکوفا می شد.هر کدام می خواستند گلی بکارند سراغ مادرم می آمدند و از او خواهش می کردن برایشان گل بکارد.
از گلدانهایم می گفتم…

یکی دیگر با گلهای ریز نارنجی برایم نعمت های فراوان الهی را که در زندگی به من ارزانی شده،تفسیر می کند و با زبان بی زبانی یادآور داشته هایی است که آرزوهای طول و دراز و بی انتهای مادی،غبار فراموشی بر آنها می نشاند.

گلدان بغلی اش با جوانه ها و شاخه های آویزانش ، انگار که با تمام وجود بچه هایش را می پیماید تا نه رنگ آنها به زردی گراید و نه لحظه ای از او جدا شوند.خودم هم نمی دانم چرا اما وقتی به این گل نگاه می کنم سرشار از عشق به کودکانم می شوم…

آن یکی آن طرف تر با برگ های بلند و به آسمان کشیده اش که تا نزدیک سقف خانه پیش رفته گویا دستان نیازش را تا نهایت آسمانش گشوده تا برای خودش و اهل خانه چیزی بخواهد… یقین دارم هر چه بخواهد برای من جز خیر و خوبی نخواهد بود… به نظرم عارف ترین گلدانم همین است… هر روز برگ هایش را تمیز می کنم تا زنگار بر دل صافش ننشیند…
آن یکی که برگ های بنفش دارد می خواهد بگوید می توان همرنگ جماعت نبود اما حرف قشنگی برای گفتن داشت.گاهی باید خودت باشی تا همه بدانند تو هم وجودی داری که رنگش خاص تر از دیگر رنگهای همیشگی دور و بر است. ته رنگش جلوه ای از صداقت و خلوصی بی نظیر است.

دیگری با رنگهای جادویی اش که چشم را خیره می کند نمایش “ید الله فوق ایدیهم“است.سبحان الله و تبارک الله احسن الخالقین باید گفت به ترکیبی حیرت آور از رنگهایی که این چنین با مدارا در کنار هم نشسته اند و تابلویی گران قیمت از آفرینش را در مقابل چشمانت ترسیم کرده اند.این تابلو را با هیچ تابلوی گرانقیمتی که نقاشان معروف کشیده اند معاوضه نمی کنم.هر کدام از برگهایش یک برهان بزرگ آفرینش و متناهی بودن دنیا به سرچشمه بیکران کمال و زیبایی است.

گلدانهای خانه من هر کدام حرف قشنگی برای گفتن دارند در عین حال که بی گلایه و شکایت با اندکی آب و خاک در گذر لحظه ها،آرام ترین ساعتها را برای من هدیه می کنند.گفتن اینها فایده ندارد باید گلدان داشته باشی تا حرفهای قشنگ و کلام آهنگینشان را بشنوی…

باید هر روز به ناز و نوازش گلهایت بپردازی تا طعم عشق را بچشی…

افسوس می خورم برای خانه ای که نفس گلی خوش آب رنگ یا درختی خوش عطر و بو با نفس صاحبانش هم آواز نشده است…

 

***************

مقدمه:

بعضی صحنه ها، بعضی تصویرها شاید تکراری باشند اما دقت به جزئی ترین اجزای آن می تواند نبدیل شود به قاب عکسی زیبا که هرگز از ذهنت فراموش نمی شود.

تنه انشاء:

با ورود به خانه ی مادربزرگ اولین چیزی که به چشم می آید ایوان سرتاسری اوست. ایوانی که گلدان های شمعدانی زینت بخش آن بوده است. در فصل بهار با آن باران های گاه و بی گاهش جان می دهد برای نشستن در این ایوان با آب و هوای مطبوعی که منظره اش گلدان های شمعدان رنگی است که بوی عطر دلنشینش همراه با بوی نم خاک تلفیق زیبایی را به وجود آورده است.

برگ هایش آنچنان زیبا گلبرگ ها را در خود محاصره کرده است که گویی همچون نگهبانی مراقب گل های رنگی اش است.

هرگلدان رنگی خاص و منحصر به فرد به خود را دارد یکی قرمز، دیگری صورتی و همسایه اش گلبهی که در کنار هم همچون رنگین کمانی جلوه گر شده اند. باد بهاری که می وزد،

بوی عطر شمعدانی را به مشام می رساند و آدمی را غرق خوشی می کند. چه چیزی زیباتر و خوش تر از این صحنه؟! مگر خوشبختی چیزی خلاف این است؟!

نتیجه گیری:

زیبایی های کوچک می توانند منجر به خلق زیباترین تصاویر شوند، تصویری مثل گلدان های کاه گلی که گل های رنگی در آن جای گرفته اند و عشق و خوشبختی را برای آدمی یادآور می شوند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *